اللهم الرزقنا توفیق الشهادت فی سبیلک
یا حسین
چزابه نامی است که فراموش نمی شود؛ هورورنی، نی و هور.
ساکت و آرام. وقتی نام چزابه را می شنوی ناخودآگاه زیر لب می گویی: طریق القدس و فتح المبین، و روی زمین می نشینی و با انگشت شهادت (سبابه) می نویسی «اسفند 1360» اوج ناکامی دشمن؛ برای جلوگیری از انجام عملیات فتح المبین.
چزابه یعنی 31/6/1359، یعنی عدم موفقیت.
وقتی از راه رفتن زیاد خسته می شوی دلت می خواهد بنشینی ولی اینجا بدون خستگی دوست داری بنشینی، دوست داری راه بروی و حلقو بریده نی ها را ببوسی.
اینجا دوست داری از کدورت ها جذر بگیری و خوبی ها را به توان برسانی.
اینجا دوست داری محبت را ضرب کنی و غم ها را تفریق و کم کنی و عشق را جمع ببندی و هرچه داری تقسیم کنی، صفا، صمیمیت، نور، و ...
اینجا حس می کنی تا خدا فاصله ای نداری.
اینجا مقتل اساعیلیان است. شب ها چزابه زانوی غم بغل می گیرد.
به چزابه که می رسی دوست داری زیارت عاشورا بخوانی و گریه کنی.
اینجا دوست داری سرت را روی زانوی خاک بگذاری و هق هق گریه ات را در فضا رها کنی.
باد می وزد و بوی شهداء را پخش می کند و من مست می شوم، حس می کنم گمشده ام را پیدا کرده ام. گمشده ای که سال های سال نبودنش آزارم می داد را پیدا کرده ام، خودم را می گویم. من گم شده بودم.
وقتی که توی آب هور نگاه کردم خودم را پیدا کردم، اما نشناختم، خیلی عوض شده بودم. مهم نیست. مهم این است که خودم را پیدا کرده ام، خرابه را می شود ساخت.ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است.
شهداء ! من امروز با شما تولدم را جشن می گیرم. دلم می خواهد داد بزنم و گریه کنم، مثل مولودی (نوزاد) که تازه به دنیا آمده.
سال ها بود از قطار غفلت پیاده نمی شدم، همه چیز را مال خود می دانستم و می خواستم، ولی حالا نه. هر چه را برای خود می پسندم برای دیگران هم می پسندم و هرچه برای خودم نمی پسندم برای دیگران نیز نمی پسندم.
من هرچه دارم با همه قسمت می کنم به جز شهداء را. شهداء مال من و هرچه دارم غیر از شهداء مال دیگران. هر کس شهید می خواهد برود پیدا کند.
چزابه پر از عشق است و نور. دستم را روی گیسوی نی زار می کشم، دلم آرام می گیرد.اینجا اینقدر باصفاست که دلت می خواهد برای همیشه بمانی.
من دلم را وقف شهداء می کنم و از شهداء می خواهم این موقوفه را تعمیر کنند و بازسازی نمایند.
به زحمت آب دهانم را قورت می دهم و به آرامی چشم هایم را می بندم و با تمام وجود نفس عمیقی می کشم و چشم هایم را باز می کنم و داد می زنم: سلام خدا، من آمدم.
دیدی بالاخره نشانیت را پیدا کردم. من نشانیت را از توی جیب شهداء برداشتم. اینقدر با شهداء دوست شدم که اجازه دادند بدون اجازه هم دست توی جیبشان بکنم.
نفس های چزابه بوی گاز خردل می دهد. چشم هایم ورم کرده و قرمز شدند.
چزابه یعنی مدت طولانی توی آب بودن و بی حرکت ماندن.
چزابه یعنی هول وهراس و اضطراب، وحشت و نگرانی.
چزابه یعنی نبدر بدون خاکریز و دپو، بدون سنگر و سرپناه.
چزابه یعنی بارش مرگ از زمین و هوا، یعنی گیرکردن وسط آتش، یعنی عُسر.
چزابه یعنی ماهی ها لب آب ذبح شدن.
یا زهرا
یا مهدی
در محور ارتفاع 143 در روز ولادت امام جواد (ع) یک سنگر بتونی خیلی بزرگ نظر ما را بر خود جلب کرد. سنگر بلندی قرار داشت و پلههای بتونی محل رسیدن به آن بود. محل به نظرمان مشکوک میرسید. طول و عرض سنگر حدوداً 4*3 متر بود و شاید هم بزرگتر. کف آن هم سی- چهل سانتی متر بتون ریخته بودند. آنجا را که مشکوک بود، با بیل کندیم که به قطعات بدن یک شهید برخوردیم. پاها و تن شهید را که درآوردیم، متوجه شدیم شانه، دستها و سرش زیر پله بتونی است. در حال جمعآوری بدن او بودیم که یک پوتین دیگر به چشممان خورد. شروع کردیم به کندن کل اطراف سنگر. سرانجام 5 شهید پیدا کردیم
که روی آنها بتون ریخته و سنگر ساخته بودند. آنهم سنگر فرماندهی...
- گفتم:نه! این عملیات حساسه. ممکنه زخمی بشی و فریاد بزنی.
گفت: قول می دم.
اون طرف رودخانه جسد زخمیش رو پیدا کردیم که دهان خودش را پر از گِل کرده بود...
- پدر کودک رو بغل کرد و تو آغوش گرفت.
کودک هم می خواست پدر رو بلند کنه ولی نتونست. با خود گفت: حتماً چند سال بعد می تونم.
بیست سال بعد پسر تونست پدر را بلند کنه. پدر سبک بود. به سبکی یک پلاک و چند تکه استخوان....
- ترکشها شکمشو پاره کرده بودند، ولی اصرار داشت بشینه.
به در خیره بود.
مانع از نشستنش شدم، در گوشم گفت: آقا اینجاست، چه جورى بخوابم؟ و بعدشم پرید....
- گفت: وقتی برگردم انگشتر عقیقت رو پس می دم...
وقتی استخوانهاش رو آوردن، انگشتر عقیق لای اونا بود....
- "به نام خدا، من می خواهم در آینده شهید بشوم. برای این که...."
معلم که خنده اش گرفته بود، پرید وسط حرف مهدی و گفت: «ببین مهدی جان! موضوع انشا این بود که در آینده می خواهید چه کاره بشین. باید در مورد یه شغل یا یه کار توضیح می دادی. مثلاً، پدر خودت چه کاره س؟
.... : آقا اجازه! شهید شده....
- پسرش که شهیدشد دلش سوخت. آخه یادش رفته بود برا سیلی که تو بچگی بهش زده بود عذرخواهی کنه.
باخودش گفت: جنازه ش رو که آوردن صورتشو می بوسم.
آوردنش ..... ولی سر نداشت....
اللهم ارزقنا توفیق شهاده فی سبیلک
لیست کل یادداشت های این وبلاگ