سفارش تبلیغ
صبا ویژن
جبهه فرهنگی سردار رشید اسلام شهید حاج محمد ابراهیم همت (ره)

داستانک شهدا

شنبه 88 بهمن 3 ساعت 7:43 عصر

- گفتم:نه! این عملیات حساسه. ممکنه زخمی بشی و فریاد بزنی.
گفت: قول می دم.
اون طرف رودخانه جسد زخمیش رو پیدا کردیم که دهان خودش را پر از گِل کرده بود...


- پدر کودک رو بغل کرد و تو آغوش گرفت.
کودک هم می خواست پدر رو بلند
کنه ولی نتونست. با خود گفت: حتماً چند سال بعد می تونم.
بیست سال بعد پسر تونست پدر را بلند کنه. پدر سبک بود. به سبکی یک پلاک و چند تکه استخوان....


- ترکشها شکمشو پاره کرده بودند، ولی اصرار داشت بشینه.
به در خیره بود.
مانع از نشستنش شدم، در گوشم گفت: آقا اینجاست، چه جورى بخوابم؟ و بعدشم پرید....


- گفت: وقتی برگردم انگشتر عقیقت رو پس می دم...
وقتی استخوانهاش رو آوردن، انگشتر عقیق لای اونا بود....


- "به نام خدا، من می خواهم در آینده شهید بشوم. برای این که...."
معلم که خنده اش گرفته بود،
پرید وسط حرف مهدی و گفت: «ببین مهدی جان! موضوع انشا این بود که در آینده می خواهید چه کاره بشین. باید در مورد یه شغل یا یه کار توضیح می دادی. مثلاً، پدر خودت چه کاره س؟
.... : آقا اجازه! شهید شده....


- پسرش که شهیدشد دلش سوخت. آخه یادش رفته بود برا سیلی که تو بچگی بهش زده بود عذرخواهی کنه.
باخودش گفت: جنازه ش رو که آوردن صورتشو می بوسم.
آوردنش ..... ولی سر نداشت....

 

اللهم ارزقنا توفیق شهاده فی سبیلک




  • کلمات کلیدی : شهدا
  • نوشته شده توسط : حاج عبدالله | نظرات دیگران [ نظر]


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    میلاد امام رضا(ع) مبارک باد.
    گفتگو با خدا...
    هفته دفاع مقدس مبارک
    دیروز... امروز...
    دل تنگی...
    و باز هم من ...
    بدون شرح....
    تقدیم به دوستداران شهدا و شهید همت
    شهید زین الدین
    22 بهمن و خروش وبلاگ نویسان ایرانی
    [عناوین آرشیوشده]